اقای لحظه های تنهایی کجایی؟

پس چرا نمی ایی؟

پرنده ی دل قصد پرواز نموده شاید تو را ببیند ! مگر دل ما دل نیست که به محضر شما پاگذارد و پاک ترین پاک ها را زایر شود.دل سوخته هم نداریم که ضامن شود و در پناه ان به تو ای زیبا ی جان رسید.

گفتی گناه نکن!اما افسوس فتیله ی جان اتش گرفت و شمع وجودم را سوزاند.ناگاه چشمها باز شد و چه بد دیدم گنه کاری را که سخت در اتش خویش گرفتار و چه بلایی بدتر که باز جمعه شد وتو را ندیدم که هیچ ! اصلا یادمان رفته بود که بنده زیر بیرق مولای خود اعتبار دارد.

شاخه ی تازه جان گرفته ی دل را وصل به شما می کنم و پیوند خویش را محکم و در پناه شما دل را به دلت گره می زنم  وبا تو بودن را تا عمر دارم- عاشقانه محل زیستگاه  دل و جان حقیرم می نمایم.

غم نیز در کنار من احساس غربت می نماید و کاسه ی گدایی بدست می گیرد تا لبریز از غم بی تو بودن گردد وناله- اواز دل تنهای من است و با سکوت بیابانی دلم فریاد می کشم اقای لحظه های تنهایی کجایی؟ پس چرا نمی ایی؟